ایران پرس- دوازدهم ماه محرم مصادف با شهادت علی بن الحسین (ع) ملقب به زین العابدین، شخصیت بزرگواری که درجریان قیام امام حسین (ع) در سرزمین کربلا حضور داشت، اما بنا به تقدیر الهی زنده ماند تا پس از پدر شهیدش، اسلام را از هر گونه تحریفی حفظ نماید.

سپاه محمد (ص) به مکه نزدیک می شد. کسانیکه سالیان سال پیامبر را آزار داده بودند و به جنگ علیه او برخاسته بودند، با وحشت‏ به یکدیگر می نگریستند. «ابوى‏سفیان»، بزرگ قریش بیش از همه نگران بود. حال؛ محمد (ص) با او چه خواهد کرد؟

 اما زودتر از آنچه تصور می شد، باران مهر و رحمت الهی بارید، و شهر برای همه ایمن شد. صدای محمد (ص)  بلند شد که: «اذهبوا، انتم الطلقاء / بروید، شما آزادید». این جمله گرچه خاندان بنی امیه را از مرگ و خواریِ اسارت نجات داد، اما عقده ی دیگری در دلشان ایجاد کرد. آنان، کینه ی جنگ های «بدر» و«حنین» به دل داشتند، عقده ی لحظاتى که پدرانشان در خشم مسلمانان مى‏ شکستند و چون برگ خشک، نقش زمین مى ‏شدند. حال این بار بر پیشانیشان مهر «طلقاء، یعنی اسیرِ آزاد شده» خورده بود و این امر عقده دیگرى بر دل کینه توزشان نشانید.

بنی امیه همواره در پی فرصتی بود تا خشم درونی خویش را با انتقام از اهل بیت پیامبر (ص) فرو نشاند، و این فرصت در روزگار «یزید» فراهم شد.

یزید؛ فرزند، کشته شدگان بدر و آزاد شدگان فتح مکه، شمشیر انتقام به دست گرفت. او مى‏ خواست همه شکست ها، و حقارت های خانوادگی خویش را به یکباره جبران کند. کشتن و اسارت فرزندان محمد (ص) عقده ی دل این خاندان را می گشود.

یزید فرزند معاویه، فرمان قتل سرور جوانان بهشت و اسارت خاندان پیامبر را صادر کرد.

 

پس از شهادت حسین بن علی (ع)، اهل بیت ایشان به سوی شام، مرکز خلافت یزید کشیده شدند. آنها را گردن به گردن با طناب بستند، بر هر که از رفتن باز مى‏ ماند، تازیانه زدند و هنگام استراحت، در خرابه ها جایشان دادند.

«یزید» می خواست این بار بنی امیه را پیروز و سربلند تاریخ جلوه گر سازد، پیروزی که پس از کشتن فرزند پیامبر(ص)، ‏می توانست با آزاد کردن اسرا، از جریان فتح مکه عقده بگشاید.

هنگامیکه کاروان اسرا به شام رسید، یزید در کاخ جیرون، کنار یکى از دروازه‏هاى دمشق، بود. در این هنگام کلاغی شروع به غار و غار کرد.

یزید با دیدن کاروان اهل بیت، مغرور و شادمان، لب به شعر گشود و چنین سرود: "آن قافله‏ ها پدیدار شدند، و آن آفتابها بر بلندی هاى جیرون تابیدند؛ کلاغ فریادى کشید، گفتم که: فریاد بزنى یا نزنى، من از بدهکار خود، طلب خود را گرفتم." یعنى با شنیدن بانگ کلاغ ـ که در میان مردم، نشانه شومى و بدفالى است ـ به او گفتم که کار، از کار گذشته است و هر چه پیامد مى‏ خواهد داشته باشد! مهم این است که من، به مراد دل خود رسیدم و انتقام خاندانم را گرفتم.

مدت خوشحالی و سرور یزید بسیار کوتاه بود. چه بیشتر تلاش می کرد، اقتدارش کمتر می شد، و تسلط اسیران بر او، بیشتر خود را نمایان می ساخت.

اصولاً در همه جای دنیا، در هر زمان و مکانی، اسیر کمتر توان حرف زدن دارد. حتى اگر بخواهد چیزى بگوید، کسی به او اجازه سخن گفتن نمی دهد. اما شهر شام، مرکز خلافت بنی امیه، اسیرانى دید که دشمن خویش را به زانو درآوردند.

آری ! خاندان محمد (ص) اسیرانى بودند که همه یزیدیان را به اسارت گرفتند. آنان خسته از راهی طولانی، دلی پر غم، زخم بر تن، و زنجیر بر پا داشتند. همه آنان از ضعف و گرسنگى در رنج بودند. ولى با این همه، در لباس اسارت، قدرتمند و پر صلابت ظاهر شدند. تیغِ زبان زینب(ع) و شمشیر بیانِ امام زین العابدین(ع) نقشه یزید را در هم شکست و چهره حق را نمایان ساخت.

مجلس بزمِ یزید، که یزیدیان را از باده پیروزى سرخوش کرده بود، با فریاد  زینب(س) درهم ریخت. زینب(س) یزید را، که با جلال و جبروت بر تخت نشسته بود، با لفظ «یابن الطلقاء (فرزند اسیرِ آزاد شده)» مخاطب قرار داد و فرمود: "اى زاده اسیرِ آزاد شده، آیا این عدل است که زنان و کنیزان خود را در پرده بنشانى و دختران رسول خدا(ص) را به عنوان اسیر از شهرى به شهرى بگردانى ... ." این سخن زینب(س) ذلت آل ابوسفیان در فتح مکه را در یادها زنده ساخت. غبار غم بر چهره یزید و یزیدیان نشست.

یزید، که در آرزوى برپایى مجلسى بود تا بر گذشته‏ هاى ذلت‏ بار خاندانش سرپوش بگذارد، بقدری شوکه شد، که جز سکوت راه دیگرى پیش روى خود ندید.

همه درباریان مفهوم سخنان زینب را دریافتند، که اى یزید! پیامبر (ص) کفار را، که پدران ات ‏بودند، آزاد کرد، اما تو آزادى را از دختران او سلب کرده ‏اى. و این ننگ، ننگ دیگری، براى تو و خاندانت اضافه کرد.

 

پس از افشاگری حضرت زینب(س)، نوبت به امام زین العابدین (ع) رسید. خطبه ای است که آن حضرت در جمع مردم و رجال سیاسی و دینی شام ایراد کرد، تحولی عظیم در شام  ایجاد کرد و معادلات یزید را برهم زد.

امام زین العابدین (ع) بر فراز منبر رفت و چنین فرمود: "ای مردم شش چیز را خدا به ما داده است و برتری ما بر دیگران بر هفت پایه است.علم نزد ماست، حلم نزد ماست، جود و کرم نزد ماست، فصاحت و شجاعت نزد ماست، دوستی قلبی مؤمنین مال ماست. خدا چنین خواسته است که مردم با ایمان، ما را دوست بدارند، و این کاری است که دشمنان ما نمی توانند از آن جلوگیری کنند."

سپس امام در معرفی خود این چنین فرمود: "هر کس مرا مى شناسد که مى شناسد و هر کس مرا نمى شناسد، او را از حَسَب و نَسَبم باخبر مى کنم: من، پسرمکه و مِنا هستم. من، فرزند زمزم و صفا هستم. من، پسر بهترین طواف و سعی کننده ام. من، پسر بهترین حج گزار و لبّیک گویم.

من، پسر کسى هستم که در شب معراج به آسمان برده شد. من پسر کسى هستم که با فرشتگان آسمان نماز خواند. من پسر کسى هستم که خداوندِ جلیل وحی را بر او فرود آورد. من پسرمحمد مصطفایم. من پسرعلی مرتضایم. من پسر کسى هستم که پیشِ روى پیامبر خدا، با دو شمشیر و دو نیزه جنگید، دو هجرت کرد و دو بیعت نمود، به دو قبله نماز گزارد و در بدر و حنین جنگید و به اندازه پلک زدنى هم به خدا کافر نشد. من پسر صالحِ مؤمنان، وارث پیامبرانِ، در هم کوبنده ملحدان، آقاى مسلمانان، نور مجاهدان، زیور عابدان، تاج سرِ گریه کنندگان، شکیباترینِ شکیبایان و برترین قیام کننده آل یاسین و فرستاده پروردگار جهانیانم. من، پسرفاطمه زهرایم. من، پسر سَرور زنانم. من پسر بتول پاکم. من، پسر پاره تن پیامبرم... ."

 

امام  پیوسته مى فرمود، من چه کسى هستم، و مردم ناله سر داده بودند. صداى شیون مردم بقدری بلند شده بود که یزید با نگرانی و اضطراب به مؤذّنْ دستور داد که اذان بگوید. او می خواست بدین وسیله سخن امام (ع) را قطع نماید. امام نیز ساکت شد. اما هنگامى که مؤذّن گفت: «اللّه أکبر» امام فرمود: "بزرگى را بزرگ شمردى که با دیگران، سنجیده نمى شود و با حواس دریافت نمى شود. هیچ چیز از خداوند، بزرگتر نیست." هنگامى که مؤذّن گفت: "أشهد أن لا إله إلّا اللّه"، دوباره فرمود: "مو و پوست و گوشت و خون و استخوان و مغز استخوانم به آن گواهى مى دهد." هنگامى که مؤذّن گفت: "أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه"، امام زین العابدین (ع) عمامه از سر برگرفت و گفت: "ای مؤذن تو را به حق همین محمد، خاموش باش." سپس رو به یزید کرد و گفت: " آیا این پیامبر ارجمند! جد تو است یا جد ما؟ اگر بگویی جد تو است همه می دانند دروغ می گویی، و اگر بگویی جد ماست، پس چرا فرزندش حسین (ع) را کشتی؟ چرا فرزندانش را کشتی؟ چرا اموالش را غارت کردی؟ چرا زنان و بچه هایش را اسیر کردی؟" با این سخنان امام، آشوبی در مسجد به پا شد، و صدای ناله ی عزا از هر سو بلند شد.

یزید در برابر این افشاگری امام زین العابدین (ع) چنان درمانده شد که زبان به طعن و لعن «ابن زیاد»، فرماندار کوفه، گشود و حتی بعضی از لشکریان را که همراه اسیران آمده بودند را مورد عتاب و سرزنش قرار داد.

او سعی می کرد قتل امام حسین(ع) را به گردن ابن‏ زیاد اندازد. اما امام این ترفند تبلیغى او را خنثى کردند و به او گفتند: "ما قتل الحسین غیرک ...اى یزید! امام حسین(ع) را جز تو کسى نکشته است."

یزید برای اعاده حیثیت خود و خاندان اش دستور داد که اهل بیت را با احترام به مدینه بازگردانند. همچنین فرمان داد که هنگام خروج اهل بیت(ع)از شام به سوی مدینه، دستور داد محملهای شتران را با پارچه های زربفت و فاخر آراستند. او می خواست وارثان عاشورا را با زرق و برق، همچون یک کاروان سلطنتی، روانه مدینه کند، تا دلسوزی و رقت و احساسات مردم نسبت به خاندان پیامبر(ص) و در نتیجه بدبینی آنها به حکومت ننگین بنی امیه، کم رنگ گردد.

اما این ترفند نیز با سخنان امام زین العابدین (ع) خنثی گردید، ایشان فرمودند: "ما عزادار هستیم! محملها را سیاه پوش کنید."

پس یزید شخصاً نزد اهل بیت(ع)آمد و اموالی برای مخارج سفر آن ها حاضر کرد و گفت: "اینها عوض آنچه به شما از مصائب رسیده!" در این هنگام حضرت زینب (س)فرمود: "ای یزید! چقدر حیای تو اندک است، برادران و اهل بیت ما را کشته ای، که جمیع دنیا ارزش یک موی آن ها را ندارد، اینک می گویی اینها عوض آنچه من کرده ام!"

به این ترتیب نیرنگ های یزیدیان، یکی پس از دیگری خنثی شد و تاریخ کربلا و حماسه عاشورا تا امروز حفظ گردید.

133/118

بیشتر بخوانید:

امام سجاد(ع) از کربلا تا شهادت+ نماهنگ

امام سجاد (ع) بر بلندای قله معرفت

به تصویر کشیدن فرازهایی از دعای مکارم الاخلاق امام سجاد (ع)/ویدئو