هر بار که مردی از بزرگان قریش به خواستگاری فاطمه (س) می رفت، صدای ضربان قلب خود را واضح تر از همیشه می شنید.
"صد شترِ سیاهِ آبی چشم که بارهایشان پارچه های کتانی اعلای مصری باشد به علاوه ده هزار دینار مهریه فاطمه می کنم، او را به همسری من درآورید." این صدای «عبدالرحمان بن عوف» از بازرگانان ثروتمند قریش بود.
هنوز کلام عبدالرحمان تمام نشده بود که صدای «عثمان بن عفان»، بلند شد: "من هم به همین مهریه حاضرم! ضمن اینکه من زودتر مسلمان شده ام، پس بر عبدالرحمان برتری دارم."
علی سعی کرد خود را کنترل کند که صدای خشمناک پیامبر (ص) را شنید: "پنداشته اید من بنده پول و ثروتم، یا شاید تصور کرده اید که ازدواج، تجارت است! اما بدانید و به گوش همه برسانید که انتخاب همسر فاطمه با خداوند است."
علی در فکر آیندهی خود بود، که ناگاه سایه پیامبر (ص) را بالای سر خود حس کرد. پیامبر لبخندی به او زد و فرمود: "علی جان! با ازدواج چطوری؟" علی (ع) سر بر زیر داشت، اما لبخند پدرانهی پیامبر را حس می کرد. با خجالت، آهسته گفت: "رسول خدا خود داناتر است." به ناگاه دل اش شور افتاد، نکند پیامبر کسی دیگری را به من پیشنهاد دهد. در مدینه، دختر کم نبود، اما آنکه دل علی را برده بود، هیچ یک از آنان نبود.
از کودکی در خانه پیامبر (ص) و تربیت یافته دست مبارک او بود. رسول خدا علاقه ی زیادی به او داشت و همین موضوع، کار را برای او سخت تر می کرد. همچنین فقر و نداری مانع رفتن او می شد، ولی محبت و عشق درونی اش به فاطمه، او را تشویق به رفتن می کرد. تصمیم خود را گرفت، دستی بر سر و صورتش کشید، لباس مرتبی پوشید و به سوی خانه پیامبر حرکت کرد.
صدای در که بلند شد، مرد به همسرش گفت: "پشت در خانه کسی است که خدا و رسول اش، او را دوست دارند. زن با تعجب پرسید چه کسی می تواند باشد که پیش از دیدار او را می ستایید؟ مرد با لبخند گفت: وفادارترین شخص به عهد خدا. کسی که دوست، برادر و محبوب ترینِ مردم نزد من است. «ام سلمه» که بی تاب دیدن و شناختن این مرد شده بود، به سوی در شتافت. خودش می گوید: «چنان شوق شناخت این محبوب رسول خدا (ص) بر من مستولی شد که وقتی برخاستم تا در را باز نمایم، نزدیک بود پایم بلغزد و بر زمین بیفتم. در را که باز کردم، چشمم به چهره علی (ع ) روشن شد."
علی سر به زیر داشت و از شرم توان سخن گفتن نداشت، که صدای مهربان پیامبر بلند شد: "علی جان، گویی کاری داشتی؟ خواسته ات را بر زبان آور و آنچه در دل داری بازگو که خواسته ات پیش من پذیرفته است." علی با خجلت و کم رویی گفت: "پدر و مادرم به فدایت. من در خانه شما بزرگ شدم. شما با غذای خود و به اخلاق و منش خودتان بزرگم کردید. نیکی و دل سوزی شما درباره من از پدر و مادرم بیشتر و بهتر بود. تربیت و هدایتم نیز به دست شما بوده است. از مال دنیا چیزی ندارم، اما ذخیره ی دنیا و آخرتم شما هستید. ای رسول خدا! اکنون که بزرگ شده ام، دوست دارم خانه و همسری داشته باشم تا در سایه ی انس با او، آرامش یابم. امروز آمده ام تا دخترتان، فاطمه، را از شما خواستگاری کنم، که من همسری شایسته تر از دختر شما سراغ ندارم. این تمام سخن من است." چهره پیامبر چون گل شکفته شد. گویا انتظار این لحظه را می کشید.
پدر آرام به سوی اتاق فاطمه گام برداشت، در زد، اجازه گرفت و وارد شد. پیامبر (ص) با صدای آرام و دلنشین اش چنین گفت: "دخترم؛ امروز می خواهم درباره موضوعی متفاوت با تو سخن بگویم. می خواهم درباره برادر و وصی ام؛ علی، که فضیلت و مقام او در اسلام بر تو پوشیده نیست، صحبت نمایم. من از خداوند خواستم که تو را به عقد بهترین مخلوق خود درآورد. اینک علی به خواستگاری تو آمده است. نظر تو در این باره چیست؟ "شرم و شعف در سیمای فاطمه (س) به تلاطم درآمد. پیامبر سکوت زیبا و معنی دار دخترش را که دید، از جای برخاست و تکبیر گفت: "الله اکبر. سکوت نوعی اقرار است و این نشانه رضایت دخترم، فاطمه، است."
در آسمان غوغایی بر پا بود. راحیل، آن فرشته خوش کلام و خوش صدا، خطبه می خواند. همه ساکت بودند و او گلواژههای ادبستان عاشقی را بر هم میتنید. خطبه با صلوات و درود بر حبیب خدا به اتمام رسید. در این هنگام منادی به امر پروردگار، چنین ندا سر داد: "ای فرشتگان بهشت من! به علی بن ابی طالب، حبیب محمّد، و فاطمه، دختر محمّد، تبریک بگویید. چرا که من برای آنان خیر و برکت قرار دادم." خطبه خوان خاضعانه به درگاه خداوند عرض کرد: "پروردگارا، برکت تو بر آن دو بیشتر از آنچه ما در بهشت و منزلت براى آنان مشاهده کردیم نیست؟" خداوند فرمود: "ای راحیل! از جمله برکت من بر آن دو، این است که آنان را بر محبّت خودم، همراه میکنم و حجّت خود بر مردم قرارشان میدهم، و قسم به عزّت و جلالم که از آن دو، فرزندانی بوجود خواهم آورد که در زمین گنجینهداران معادن حکمت من باشند."
مسجد دیگر جای نشستن نداشت. پر از مهمانهای عروسی بود. قرار بود بعد از نماز، عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی(ع) پسر ابی طالب و فاطمه(س)، دختر محمد(ص)، رسول خدا. همهمهای بر پا بود.
پیامبر(ع) شروع به صحبت کرد. همه ساکت شدند. قبل از خواندن خطبه گفت: "این افتخار فقط برای فاطمه است که صیغه عقدش را فرشته ای خوش الحان پیشاپیش، روبهروی صف فرشتگان و در آسمان خوانده است. ای مردم و ای بزرگان قریش! ای کسانیکه از فاطمه خواستگاری کردید و جواب منفی مرا شنیدید! بدانید؛ من به خواستگاریتان از فاطمه پاسخ «نه» ندادم؛ بلکه این خداوند بود که او را به شما نداد و به عقد علی در آورد. جبرئیل بر من نازل شد و گفت: ای محمّد! خداوند،جل جلاله، میفرماید: اگر علی را برای فاطمه(س) نیافریده بودم تا روز قیامت از آدم ابوالبشر، شوهر و همسری هم تراز فاطمه پیدا نمیشد."
علی که به خواسته دلش رسیده بود و بسان موج به ساحل رسیده آرام گرفته بود، به سجده افتاد و و آیه 19 سوره نمل را زمزمه کرد: «رَبِّ اَوزِعنی اَن اَشکُرَ نِعمتَکَ التی اَنعمتَ عَلَیَّ: پروردگارا! مرا بر آن دار که شکر نعمتی که به من دادی، به جای آرم.»
چند ماه از عقد علی و فاطمه می گذشت. علی هر روز و گاهی روزی چند بار، به بهانه های مختلف به خانه پیامبر می رفت. هر بار که برای دیدار می رفت، پیامبر با شوخی و لبخند می فرمود: "خدا همسر پاک و زیبا نصیبت کرده، قدر یکدیگر را بدانید." علی دلش می خواست دست فاطمه را بگیرد و به خانه خود ببرد، اما سکوت می کرد تا پیامبر خود این خواسته قلبی او را پاسخ دهد. تا اینکه یک روز، ام سلمه و برخی دیگران از زنان مدینه خدمت پیامبر رسیده و عرض کردند: "اگر خدیجه (س) زنده بود، در امر ازدواج فاطمه تعجیل می کرد." پیامبر با شنیدن اسم خدیجه، اشک در چشمان اش حلقه زد و فرمود: "نام کسی را آوردید که همواره و در سخت ترین شرایط، یار و یاورم بود." پس از مکث کوتاهی فرمود: "به علی بگویید، نزد من بیاید."
علی مانند همیشه زانوی ادب در برابر معلم و پیامبر خویش زده بود، که رسول خدا به او فرمود: "اگر همسرت را می خواهی یک شرط دارد!" علی گفت: "چه شرطی یا رسول الله ؟" فرمود: "خانه ای برای همسرت مهیا کن و خودت را برای جشن و سرور."
علی پولی برای خرید خانه نداشت. پس منزل کوچک «حارثة بن نُعمان» را اجاره کرد.
خورشید دامن خویش را هنوز جمع نکرده بود که عروس و داماد را به خانه ام سلمه آوردند. پیامبر از ام سلمه خواست تا فاطمه را نزد او ببرد. ام سلمه دست فاطمه را گرفت و در حالی که لباسش بر زمین کشیده می شد، پیش پدر آورد. فاطمه آرام گام بر می داشت؛ اما از شدت شرم پایش لغزید.
پدر برایش دعا کرد: "خداوند تو را از لغزش های دنیا و آخرت نگاه دارد." آنگاه دست علی را گرفت و چادر را از روی صورت فاطمه کنار زد. سپس دست آن دو را در دست یکدیگر گذاشت و خود دست به نیایش گشود: "پروردگارا! این دختر من و عزیزترین مردم در نزد من است. بارالها این هم برادرم، علی و گرامی ترین مردم ، نزد من است. خداوندا رشته محبت آنان را استوارتر فرما."
مهمان ها که رفتند، علی همسرش را نگران دید، قلب فولادین علی از نگرانی فاطمه به تپش افتاد. به آرامی و مهربانی، در حالی که دستان او را در دست خود داشت، علت را پرسید. زهرا با لحن و لطافت دلنشینی گفت: "با آمدن از منزل پدر به خانه خود، پایان عمر و منزل آخرت را به یاد آوردم. علی جان بیا، در آغاز زندگی مشترکمان به نماز بایستیم و به عبادت خدا بپردازیم." علی لبخندی زد، گویی فاطمه خواسته او را بر زبان جاری کرده است.
بدین ترتیب با ازدواج علی و فاطمه، دو دریای بیکران به هم متصل شدند و به واسطه شدت محبت و رحمت، جواهرات گرانبها و بی مانندی چون حسن و حسین(ع) که سروران اهل بهشت اند، متولد شدند.
«مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ» دو دريا را [به گونه اى] روان كرد [كه] با هم برخورد كنند (۱۹)
«بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ» ميان آن دو حد فاصلى است كه به هم تجاوز نمى كنند (۲۰)
«فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ» پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد (۲۱)
«يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَالْمَرْجَانُ» از هر دو [دريا] مرواريد و مرجان برآيد ﴿۲۲﴾
133/118