مریم رادان- امام سجاد(ع) فرمودند: "برای عباس (ع) در پیشگاه خداوند بزرگ، مقامی بس ارجمند است که همه شهیدان در روز قیامت به آن مقام غبطه می خورند."
سلام بر عباس بن علی (ع) که روز تاسوعا با نام او پیوند خورده است. آن که غیرت دینی را در مکتب اهل بیت عصمت و طهارت (ع) آموخت و تا پای جان پای ولی اش ایستاد. در هنگامه ای که دشمن در کنار نهر فرات دست راستش را ناجوانمردانه قطع کرد، فریاد برآورد: "به خدا سوگند اگر دست راست مرا ببرید، من هرگز از حمایت از دینم دست بر نمی دارم و هرگز از پیشوای راستین حق که از سلاله پیامبر پاک امین است، دست نمی کشم ."
السلام علیک یا ابافضل بن امیر المومنین
روز تاسوعا است. امام حسین (ع)، یاران اندک اما وفادار و غیرتمند خود را در سه دسته تقسیم بندی کرده است. عباس (ع) که دشمن با دیدن چهره درخشان و هیبت چشمان نافذش، رنگ می بازد؛ فرمانده قلب سپاه حسین (ع) شده است. او سوار بر اسب در مقابل خیمه ها سان می دهد و گهگاهی با نگاه های نافذ خود به دشمنان می نگرد و لرزه بر اندام آنها می اندازد.
در مقابل عمر سعد فرمانده سپاه کوردلانی است که در برابر حسین نواده رسول خدا (ص) صف کشیده اند. حکومت ری، عقل از سر عمرسعد ربوده است و روز و شب، در فکر قدرت طلبی و رسیدن به حکومت است. "شمر" که گویی نمی خواهد از عمر سعد عقب بماند، نزد ابن زیاد فرماندار کوفه به شیرین زبانی افتاده و توانسته سپاهی بگیرد. او که در جاه طلبی از عمر سعد چیزی کم ندارد و دنبال لذت های نابود شدنی دنیاست، خود را به سرعت به کربلا می رساند و نامه ابن زیاد را به عمر سعد می دهد و می گوید اگر نمی توانی حسین را بکشی فرماندهی را به من بسپار!
گویی این سوی فرشتگان الهی خیمه زده اند و آن سوی، لشکر شیاطین و سال هاست به آفتاب حقیقت پشت کرده اند. آنان امام حسین (ع) را می دیدند لیک امام حقیقی شان خواسته نفسشان و لذت جویی و مال پرستی بود که آنان را به سوی جهنم فرا می خواند.
در لهوف ابن طاووس و امالی صدوق ذکر شده است عمر بن سعد، پس از دریافت نامه عبیدالله بن زیاد، احساس کرد اگر در مبارزه با امام حسین (ع) تعلل به ورزد، موقعیت خویش را از دست خواهد داد و شمر به جاى او به فرماندهى سپاه خواهد رسید. بدین جهت در عصر تاسوعا بدون هیچ گونه اخطار قبلى و با دست پاچگى تمام فرمان حمله عمومى به سوى خیمههاى امام حسین(ع) را صادر کرد. آن روسیاه، با گفتن این جمله که: "ای سپاه خداوند سوار شوید و یکدیگر را به بهشت وعده دهید" تلاش کرد خود را فرماندهی قوی نشان دهد و طمع شمر را از فرماندهی سپاه شیطان، کم کند.
پس از این فرمان شوم، سپاه خفتگان کوردل که دهانشان را ابن زیاد از طلا پر کرده بود و حسین (ع) با سکه های بی ارزش معامله کرده بودند، یکپارچه به حرکت درآمدند و به سوى خیمههاى نورانی امام حسین(ع) هجوم آوردند.
امام حسین (ع) در این هنگام خیل عظیم سپاهیان دشمن را در روبه روى خیمههاى خود مشاهده نمود؛ بلادرنگ برادرش عباس بن على (ع) را طلبید و وى را به همراه بیست تن از یاران فداکارش چون زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر به سوى سپاه دشمن فرستاد، تا از دشمن یک روز را مهلت گیرند و به دعا و راز و نیاز با خداوند بی همتا بپردازند.
امام حسین(ع) به عباس برادر و فرمانده سپاه خود فرمود: "به سوى ایشان برو و از آنان مهلت بخواه که امشب را صبر کنند و کار نبرد را به فردا واگذار کنند. خدا مىداند که من به راز و نیاز با وى و نیایش و نماز چه قدر علاقمندم."
آن شب از خیمه های نورانی اباعبدالله، تنها صدای نماز و نیایش بلند بود. چه لحظه های عاشقانه ای رقم می خورد میان بندگان خالص و عابدان حقیقی با معبود یگانه و آفریدگار هستی بخش. امام حسین (ع) در شب عاشورا، با فراهم آوردن زمینه برای انتخاب آزاد، حتی برای آنکه مبادا یاران او از سر تعارف، خجالت، یا از روی شرمندگی با او بمانند، یاران خویش را در خیمه ای گردآورد و به آنان گفت: " خدا همه شما را از جانب من پاداش نیک دهد. بدانید که می دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد. بدانید که من اجازه می دهم با رضایت من همگی شما بروید و حقی بر شما ندارم. این شب تاریک را قدر بدانید و از تاریک آن استفاده کنید برای رفتن ... مرا با این لشکر به حال خود بگذارید؛ زیرا آنان به جز من شخص دیگری را نمی خواهند."
این سخن چنان غمی در دلهای یاران نشاند که گویی آرزو داشتند زمین دهان باز کند و آنان را ببلعد. همگی به جوش و خروش افتادند. برخی می گفتند مگر از ما کوتاهی ای سر زده است که ما را به رفتن دعوت می کنید. برخی دیگر قسم می خوردند که تا جان در بدن دارند دست از یاری امام و پیشوای خود بر نمی دارند. قاسم ابن الحسن، نوجوان سیزده ساله ای که در آن جمع حضور داشت از آتش درون خود برای عموی خویش سخن گفت و فرمود:" به خدا شهادت برای من در راه شما، از عسل نیز شیرین تر است ."
صحنه های زیبای ارادت و خلوص یاران امام حسین (ع) در هنگامه شب از شورانگیز ترین پیمانها در طول تاریخ است. پس از آن حسین (ع) در تاریکی های شب از خیمه بیرون رفت تا خوارها را از زمین جمع کند. او می دانست پای طفلان خردسال که فردا به اسارت می روند، طاقت تحمل خوارهای خشک آن سرزمین را ندارد.
در تاسوعا و در هنگامه شب به ناگاه صدایی از پشت خیمه های امام حسین(ع) به گوش رسید. آن صدای وسوسه گر "شمر" ملعون بود که می گفت: «خواهر زادگانِ ما کجایند؟» او اباالفضل العباس و سه برادرش را صدا می زد. و برای آنان امان نامه آورده بود. شمر برای جدا کردن اباالفضل از جمع یاران امام آمده بود. شمر که از اقوام دور مادری عباس بن علی بود گفت: "اگردست از حسین بکشید و به سوی ما بیایید جانتان در امان خواهد بود."
عباس که از این همه گستاخی و پررویی شمر خشمگین شده بود، نگاهی غضب آلود به شمر افکند و بر سرش فریاد کشید:
"نفرین و خشم و لعنت خدا بر تو و بر «امان» تو، دستت شکسته باد ای پست ؛ آیا از ما می خواهی که از یاری شریف ترین مجاهد راه خدا، حسین پسر فاطمه دست برداریم و او را تنها گذاریم و طوق اطاعت و فرمانبرداری لعینان و فرومایگان را به گردن افکنیم؟ آیا برای ما امان می آوری درحالی که پسر رسول خدا را امانی نیست؟!"
او که شجاعت و سلحشوری را از پدرش علی (ع) به ارث برده بود و در کرامت و بزرگواری و عزّت نفس و جاذبه سیما و رفتار، یادگاری از همه عظمتها و جاذبه های بنی هاشم داشت، با فریاد حیدری خود شمر را از کنار ان خیمه های نورانی راند. عباس که بر پیشانی اش علامت سجود نمایان بود و از تهجّد و عبادت و خضوع و خاکساری در برابر «اللّه» حکایت می کرد از کودکی حسین را امیر و سرور خود می دانست و خود را برای دفاع جانانه از حسین (ع) مهیا کرده بود . قلبش محکم و استوار و فکرش روشن و عقیدهاش استوار و ایمانش ریشه دار بود.
در روز عاشورا هنگامی که عرصه دشمن لحظه به لحظه تنگتر می شد و گرمای هوا لبهای کودکان را خشکانده بود و نگاهشان به عموی مهربان دوخته شده بود ، عباس بن علی (ع) دیگر نتوانست صدای العطش را بشنود و اقدامی نکند . او از برادرش اذن گرفت. مشک را بر دوش خود گذارد و به سمت نهر علقمه روانه شد. او جنگ نمایانی کرد و به آب رسید. دستانش را پر آب کرد تا لبهای تشنه و گلوی خشکیده ی خود را سیراب سازد.
دستهای پر آب را بالا آورد که به ناگاه عطش امام حسین (ع) از ذهنش گذشت. با خود گفت چگونه آب بنوشم درحالیکه مولا و سرورم تشنه است! او آب را بر آب ریخت، و مشک را پر کرد و در راه بازگشت با محاصره ی دشمنان مواجه شد. بر مشک آب خم شده بود تا تیرها به مشک نخورد که ناگاه گرزی آهنین فرق او را شکافت . تیری به چشمان زیبای عباس اصابت کرد. دستانش یکی یکی قطع شد اما عباس دست از مشک برنداشت.
صدای کودکان حرم در گوشش طنین انداز بود: "عمو، آب. "مشک را به دهان گرفت و با آن همه جراحت به مسیرش ادامه داد. اما اصابت تیری بر مشک، تمام امید عباس را از بین برد. آن بزرگوار با ضربه ای از اسب به زمین افتاد و آنگاه بود که برای اولین بار امام حسین (ع) را برادر خطاب کرد و فریاد برآورد: " یا اَخاه اَدرک اَخاک "