آرام بود و متین. با او در زمان بازگشت به خانه، در سرویس سازمان آشنا شدم. از دور که نگاه می کردی با چادر و حجاب کاملش مثل دیگر همکاران، یک ایرانی محجبه به نظر می رسید. اما نزدیکتر که می شدی؛ متوجه می شدی که او نه یک ایرانی، زنی از شرق دور است.
مودب بود و کم حرف. همیشه کنار سرویسهای سازمان می ایستاد تا ابتدا دیگران سوار شوند. آن روز که برگه های ترجمه را در دستش دیدم فهمیدم از مترجمین برنامه های رادیویی است و من به عنوان نویسنده این مطالب با او هم سخن شدم و از کیفیت برنامه ها پرسیدم.
او خود نویسنده بود و سنش از ۵۰ می گذشت.
می گفت که در سالهای ابتدایی راه اندازی رادیو ژاپنی، و پایهگذاری این رسانه فعالیت داشته و پس از آن به عنوان کارشناس با این رادیو همراه شده است اما روحیه انقلابیش باور کردنی نبود.
قرآن کوچکی داشت و در بین راه شروع به خواندن می کرد. می گفت از صوت قرآن لذتی تجربهنشده به جانم مینشیند. گاهی که حرف می زد، مثل این بود که اسلام و انقلاب جزیی از وجود اوست ...اما او هیچوقت نگفت که مادری داغدار است و فرزندش در جبهه های نبرد به شهادت رسیده است...
خبر رسید کونیکو یامامورا، تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس جمهوری اسلامی ایران، به علت بیماری روز جمعه دهم تیرماه در بیمارستان خاتمالانبیای تهران چشم از جهان فرو بست.
مرگ او مرا با واقعیتهای دیگری از زندگیش آشنا کرد که شنیدنش خالی از لطف نیست. این حقایق بیانگر رشد و اوج گرفتن یک انسانی است که خالق جهان هستی را شناخت و با او انس گرفت و درمسیری حرکت کرد که او را نمونه یک زن مسلمان و مسئول در سرنوشت خود و جامعه ساخت. یادش گرامی .
کتاب پر فروش «مهاجر سرزمین آفتاب» خاطرات خانم کونیکو یامامورا دختر محجوب ژاپنی را بازگو می کند.
نویسنده کتاب، حمید حسام، از نویسندگان آثار دفاع مقدس است که زمانی برای شرکت در همایشی در هیروشیما با این بانوی ژاپنی همراه شده و مجذوب فعالیتها و اقدامات موثر او شده است.
«کونیکو یامامورا» خود می گوید: «هیچگاه تصور نمیکردم داستان زندگی من روزی به صورت کتاب منتشر شود چون اگر در ژاپن و در کنار خانواده ام می ماندم، یک زندگی کاملا عادی را تجربه می کردم در حالی که آشنایی من با یک مسلمان ایرانی مسیر زندگِی ام را تغییر داد و توسط او به دنیای جدید و ناشناخته ای آمدم.»
بانویی که روزی به عنوان یک مهمان خارجی قدم روی خاک ایران گذاشت، چنان در فرهنگ و اعتقادات این کشور ذوب شد که خود به سربازی در میدان نشر باورهای اسلام و حفظ ارزشهای انقلاب اسلامی تبدیل شد. «مهاجر سرزمین آفتاب» بیانگر تلاشهای زنانی است که بیچشمداشت، تمام زندگیشان را برای جامه عمل پوشاندن به آرمانهایی مقدس هدیه کردند. کتاب زندگی زنانی را به تصویر می کشد که که اگرچه تفنگ به دست نگرفتند، اما حماسهها آفریدند.
"کونیکو یامامورا" در خانوادهای بودایی در ژاپن متولد شد و رشد کرد. هنر گلآرایی و آموزش چای سبز را مثل سایر دختران جوان ژاپنی آموخت اما جنگ در ژاپن رنگ سیاهی بر زندگی مردم زده بود و اینگونه سرگرمیها روبه فراموشی می رفت.
در ۲۰ سالگی با جوانی ایرانی آشنا شد و تحت تاثیر اخلاق اسلامی این جوان مسلمان به دین اسلام گروید. وی با الهام از کتاب آسمانی قرآن نام «سبا» را برای خود برگزید. او خود ماجرای تحول زندگیش را اینگونه بیان می کند:
«آن روز وقتی وارد کلاس زبان انگلیسی شدم در نگاه اول، حضور دو فرد غریبه نظرم را جلب کرد؛ یک عضو جدید به همراه یک فرد خارجی. اما کنجکاوی نکردم. کلاس شروع شد و حواس همه به تدریس استاد بود که حوالی ظهر وسط درس، آن مهمان خارجی از جایش بلند شد، به گوشهای از کلاس رفت و شروع کرد به خم و راست شدن، در حالی که چیزهایی هم زمزمه میکرد! دیگر کسی به درس گوش نمیداد. همه با تعجب به او نگاه میکردیم و با اشاره از هم میپرسیدیم: این دارد چه کار میکند؟ نکند عقلش را از دست داده؟! آن روز با کلی سوال بیجواب به خانه رفتیم ، اما آن مرد خارجی فردا هم به کلاسمان آمد وما شروع کردیم به پرسیدن درباره اتفاق دیروز.آن جوان خارجی که کاملأ به زبان انگلیسی مسلط بود، در جواب گفت: «من یک ایرانی مسلمان هستم. دیروز اینجا نماز خواندم. نماز، عمل عبادی دین ما و یک جور شکرگزاری در مقابل خداوند است»... تا آن روز، اسم ایران برای ما فقط تداعیکننده نفت بود و چیز دیگری درباره آن نشنیده بودیم. اصلأ نمیدانستیم ایران کجاست و مردمش چه اعتقاداتی دارند. از اسلام هم چیزی نمیدانستیم. آن اتفاق باعث شد کنجکاو شویم بیشتر درباره اسلام بدانیم. حضور آن آقای ایرانی که بعدها فهمیدم اسمش «اسدالله بابایی» است، باز هم در کلاس زبان ما تکرار شد و همین دیدارها، سرنوشت زندگی مرا تغییر داد و او به خواستگاری من آمد.»
یامامورا می دانست که خانواده بوداییش تعصب خاصی دارند. وی می افزاید: « پدرم به شدت با این موضوع مخالف بود.
چون در نظر پدرم و اکثر ژاپنیها، خارجی، معادل آمریکایی بود و ما از آمریکاییهایی که بعد از جنگ جهانی دوم وارد کشورمان شده بودند، چیزی جز جنایت و فساد ندیده بودیم. اما جواب منفی پدرم باعث نشد آقای بابایی تسلیم شود. بالأخره پدرم رضایت داد؛ اما با این شرط که «اگر ازدواج کردی و به ایران رفتی، هرچقدر هم در زندگیات دچار مشکل شدی، حق نداری به برگشتن فکر کنی.» من هم قبول کردم...
چیزی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد.
سبا بابایی که در آن زمان سه فرزند داشت، می گوید: آن روزها سلمان و محمد، همراه بچههای مسجد، پیتهای نفت همسایهها را جمع میکردند و از این شعبه به آن شعبه میرفتند تا نفت پیدا کنند. من و دخترم هم از تهیه پارچه و ملحفه برای مجروحان تا درست کردن کوکتل مولوتوف، هر کاری برای کمک به انقلابیون لازم بود، انجام میدادیم. برای خودم هم خیلی جالب بود که اصلأ ترسی نداشتیم. وقتی دیدم مردم آنطور فداکاری میکنند، یقین کردم پیروز میشویم. و فهمیدم چقدر نقش رهبر، مهم است. اگر امام و راهنماییهای ایشان نبود، انقلاب مردم پیروز نمیشد. به کشورهای اطرافمان و سرنوشت انقلابهایشان نگاه کنید، متوجه اهمیت این مسئله می شوید.»
سبا بابایی حس همدلی و همراهی عمیق با انقلاب اسلامی و آرمانهایش داشت. اوج این همدلی، اعزام پسرش «محمد» به جبهه نبرد است.
وی می افزاید: محمد در هیچ چیز بهانه گیر نبود. سادگی را دوست داشت و همیشه لباس سفید یا خاکستری میپوشید. کسی لباس رنگارنگ تنش ندید. همیشه کفش کتانی سفید میپوشید و تا کفشش پاره نمیشد، کفش دیگری نمیپوشید. نجابت، دیانت، و سادگی محمد مرا به یاد آن جمله تاریخی امام خمینی در سال 1342 میانداخت که می گفت سربازان من در گهواره ها هستند. به این فکر میکردم آیا محمد من یکی از سربازانی است که امام نوید آمدنشان را داده است؟ ...»
محمد ۱۸ سال داشت که امام پیام داد جوانان جبههها را پر کنند. او گفت من هم میخواهم بروم، هیچ مخالفتی نکردم. چون یاد گرفته بودم در نگاه اسلام، فرزندان، امانت خدا هستند و باید به او برگردانده شوند.
وظیفه پدر و مادر، فقط تربیت صحیح آنهاست. یاد گرفته بودم اگر فرزندم راه خدا را انتخاب کرد، نباید مانع او شوم. البته با این فضا ناآشنا نبودم چون سلمان، پسر بزرگم که دانشجو بود، قبل از محمد به جبهه رفته و مجروح شده بود.
خلاصه محمد یک بار به جبهه غرب رفت و موقع کنکور برگشت. کنکور را که داد، دوباره عزم رفتن کرد. در آخرین نامهاش نوشته بود: «تصمیم گرفتهام تا آخرین قطره خونم در جبهه بمانم. تمام این سرزمین به خون شهدا آغشته است. من نمیتوانم اینجا را ترک کنم...» محمد در 22 فروردین سال ۱۳۶۲ در عملیات «والفجر یک» در فکه به خواستهاش رسید و بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی شهید شد. بعد از شهادت محمد که نتایج کنکور اعلام شد، با خبر شدیم او در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده...»
نام مادر روی سنگ قبر فرزند شهید حک شد
خانم بابایی در ادامه می افزاید: « با شهادت محمد رفتوآمد ما به بهشت زهرا (س) زیاد شد. آنجا وقتی به سنگ مزار درگذشتگان دقت کردم، دیدم در کنار نام فرد متوفی، فقط نام پدرش را نوشتهاند. به آقای بابایی اعتراض کردم و گفتم: هر انسان، فرزند یک پدر و یک مادر است. چرا وقتی از دنیا میرود، فقط نام پدرش را روی سنگ مزارش مینویسند؟ پس سهم مادرش چه میشود؟ محمد، پسر من هم بود. آقای بابایی گفت: «حق با شماست.» حاصل آن گفتوگوی ما، اتفاق قشنگی شد. حالا سنگ مزار محمد شاید تنها سنگ مزاری باشد که رویش علاوه بر نام پدر شهید، نام مادرش هم حک شدهاست.»
مادر شهید محمد بابایی می گوید در تمام این سالها از هیچ کمکی دریغ نکردم؛ از آموزش هنر در مدارس و آموزش زبان ژاپنی در دانشگاه تهران ، تا انجام کار ترجمه در وزارت ارشاد و حضور به عنوان مبلّغ در سفر حج. اما در میان همه فعالیتهایم، فعالیت در موزه صلح تهران، حکایت دیگری دارد.»
شاید به همین دلیل است که محمدرضا تقیپور مقدم، مدیر موزه صلح تهران چندی پیش گفته بود: «موزه صلح تهران، اولین موزه صلح در خاورمیانه است که با هدف اطلاعرسانی درباره پیامدهای کاربرد سلاحهای شیمیایی در جنگ و ترویج فرهنگ صلح و دوستی در جهان ایجاد شده است. علاوه بر عکس، فیلم و نوشته، اسناد واقعی موزه صلح، اسناد زندهای هستند که یا خود از جانبازان شیمیایی هستند و یا یکی از اعضای خانوادهشان در جنگ شهید شدهاند.
در این میان، خانم بابایی، سند ارزشمندی است که با اصلیت ژاپنی، بعنوان یک مسلمان و مادر شهید، یکی از رموز موفقیت موزه صلح تهران است و ارتباط خوبی با بازدیدکنندگان برقرار میکند. ایشان از ۱۷ سال قبل عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی بود و به ما امید و انگیزه میداد تا در اینجا حضور موثرتری داشته باشیم. در واقع خانم بابایی، مادر موزه صلح تهران بود. ان شاالله با اولیای الهی محشور شود.»
زهرا قربان عسگری