از زندگی شمس تبریزی، که مولانا جلال الدین محمد مولوی شاعر و عارف برجسته ایرانی بیشتر غزل های خود را به نام وی سروده، اطلاع چندانی در دست نیست و در پرده ای از ابهام پوشیده است.
شمس تبریزی هنگام ورود به قونیه یعنی در سال 642، حدوداً شصت سال داشته و مولانا در آن زمان که به او پیوسته و احوالش دیگرگون شده، سی و نه ساله بوده است.
از اینکه این پیر شصت ساله که بود و چه گفت و چه کرد و چگونه توانست در مدتی کوتاه از مولانا جلال الدین که فقیه و ادیب و فیلسوفی سرشناس و بلند مرتبه بود و در چهار مدرسه معتبر مدرسی می کرد، عاشقی شوریده بسازد، اطلاعات اندکی در دست است اما آنچه واضح است، اینست که مولوی در دیدار با شمس هر آنچه داشت به یکباره باخت و از این باخت سرخوش و راضی بود.
خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر (دیوان کبیر، غزل1085)
آرامگاه شمس تبریزی در خوی
به اذعان بسیاری از مولوی پژوهان، اگر شمس نبود و در سر راه مولانا قرار نمی گرفت شاید مولانا هرگز به عنوان چهره ای یگانه و سرشناس در ادب فارسی و عرفان شناخته نمی شد. چرا که مولانا جلال الدین محمد مولوی، دیوان کبیر و مثنوی معنوی را پس از آشنایی با شمس تبریزی سروده است. در عین حال اگر مولانا هم نبود نام شمس جاودانه جهانی نمی شد.
به راستی این شمس کیست؟
عارف حقیقت بین، شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد تبریزی در اواخر قرن ششم هجری (حدود سال 582) چشم به جهان گشود و در نیمه قرن هفتم (645 هجری قمری) چشم از این جهان خاکی فرو بست.
از زندگی شمس و احوال و حالات شخصی او تا قبل از انتشار کتاب «مقالات شمس» اخبار مهمی در دست نبود. قدیمی ترین آثاری که می شود اندک اطلاعاتی از او به دست آورد کتاب «ابتدا نامه» اثر سلطان ولد فرزند مولوی، مناقب العارفین افلاکی و رساله سپهسالار است.
در رساله سپهسالار درباره شمس آمده است: "هیچ آفریده ای را بر حال شمس اطلاعی نبوده چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید."
در کتاب مقالات اگر چه شمس تبریزی به شرح احوال و معرفی پیشینه خود نپرداخته است اما میتوان او را از میان توصیفات و خاطراتی که از زندگیش نقل کرده بازشناخت؛ توصیفاتی که او به مناسبتهای گوناگون درباره افراد و اقوال مطرح کرده است می تواند در شناخت او راهگشا باشد.
به اعتقاد بسیاری از پژوهشگران، «مقالات» دریچه ای است که ما را بی واسطه با این شخصیت عجیب و اندیشه و روش او آشنا می کند. در این کتاب می بینیم که او به قونیه آمده و همانطور که در رساله سپهسالار آمده در کاروانسرایی منزل کرده است.
به او می گویند چرا به خانقاه نمی آیی؟ با یک دنیا طنز پاسخ می دهد: "من خود را لایق خانقاه نمی دانم، این خانقاه برای آن قوم کرده اند که ایشان را پروای پختن و حاصل کردن (=زندگی دنیوی) نباشد. روزگار ایشان عزیز است به این (=زندگی دنیوی) نمی رسند، من آن نیستم."
به او می گویند اگر اهل خانقاه نیستی لابد اهل مدرسه ای، خوب بیا و در مدرسه منزل کن. پاسخ می دهد: "اهل مدرسه در لفظ می تنند (= اسیر لفظ هستند) این نوع بحث کار من نیست. و اگر بخواهم از مقوله لفظ خارج شوم و به زبان خود بحث کنم بخندند و تکفیر کنند."
آنگاه می گوید رهایم کنید که من غریبم و غریب را کاروانسرا لایق است. شمس خود را در عالم غریب می بیند. «خدا، خود مرا تنها آفریده». مردم با سخن او آشنایی ندارند. زبان او را کسی نمی فهمد به همین خاطر است که می گوید: "خدای را بندگانند کسی طاقت غم ایشان ندارد و کسی طاقت شادی ایشان ندارد. صُراحئی (ظرف شراب) که ایشان پُر کنند هر باری و در کشند، هر که بخورد دیگر با خود نیاید."
شمس، با آنکه همه مردم را دوست دارد از اینکه با همه کس تفاهم برقرار کند سرباز می زند چرا که معتقد است: "مرا در این عالم با این عوام هیچ کار نیست، برای ایشان نیامده ام."
این حس در او تا بدانجا قوی است که فکر می کند از کودکی همینطور غریب و ناآشنا بوده است. گاهی این حس بیگانگی و غربت آنچنان قوت می گیرد که حتی خود او را شگفت زده می کند و با خود می گوید: "نکند پدر و مادر مرا در کودکی بر سر کوهی رها کرده اند و من با ددان و جانوران بزرگ شده ام."
در مقالات با پدر و مادر شمس نیز آشنا می شویم. شمس تبریزی در مقالات، پدر و مادرش را نازکدل و مهربان دانسته است. پدر و مادری که به باور شمس او را نازپرورده کرده بودند: "این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند."
شمس تبریزی در جایی دیگر از کتاب مقالات با همه عاطفه فرزندی که برای پدر خویش دارد، درباره او میگوید: "نیک مرد بود... الا عاشق نبود، مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر ... پدر از من خبر نداشت. من در شهر خود غریب، پدر از من بیگانه، دلم از او میرمید. به لطف سخن میگفت، پنداشتم که مرا میزند، از خانه بیرون میکند."
در بخش هایی از کتاب «مقالات»، شمس ما را با خود به دوران کودکی اش می برد. با جملات هر چند کوتاهی که شمس از زندگی اش گفته می توان دریافت که او از همان کودکی با همسالانش متفاوت بوده و به شیوه و سنت آنان نبالیده و پرورش نیافته است.
او را شخصیتی می بینیم که ریاضت های سخت می کشد، آتش عشق الهی در نهادش شعله می زند و او را از خواب و خوراک باز می دارد، حال و خوئی دیگرگونه دارد. پدر روحیات او را به اصطلاح امروز نمی فهمد، نه می تواند عاقلش بداند و نه می تواند فکر کند که دیوانه است. شمس تلاش می کند که پدر را متقاعد کند که مانع راه او نشود.
برای پدر قصه ماکیانی (= مرغ خانگی) را گفت که تخم بط (=مرغابی) را زیر او گذاشته اند تا جوجه شود. مرغ آنها را پرورد تا زمانی که جوجه ها سر از تخم به در آوردند و کمی که بزرگ شدند به کنار دریا آمدند، وقتی آب دیدند خود را به دریا زدند. مادر که ماکیان (= مرغ خانگی) است نمی تواند تن به دریا بسپارد، کنار آب راه می رود. شمس رو به پدر می کند و می گوید: "اکنون ای پدر من به دریا رسیده ام که منزل من است. وطن و حال من این است. اگر تو از منی یا من از توام به این دریا درآ و گرنه پیش مرغان خانگی برو ..."
مجموعه سخنان شمس را که احتمال می رود سلطان ولد فرزند مولانا آن را جمع آوری کرده باشد، مقالات نامیده اند. کاتب یکی از نسخه های این مجموعه که آن را از روی متنی نوشته که گفته می شود در زمان حیات شمس نوشته شده و زمانی در دست مولوی بوده، مجموعه خود را تحت عنوان «اسرار شمس الدین تبریزی» معرفی کرده است. محققان معتقدند که علت این نامگذاری، نامی است که مولوی به سخنان شمس داده و سخن او را «اسرار» دانسته است.
شمس نیز بارها تأکید کرده است که «اسرار می گوید، کلام نمی گوید». در مقالات در این خصوص آمده است: "پُر سَری (= مغرور و خود برگ بین) آمد که با من سِرّی بگو، گفتم با تو سِرّ نتوانم گفتن، من سِرّ با آن کس توانم گفتن که او را در او نبینم، خود را در او بینم، سِرّ خود را با خود گویم. من در تو خود را نمی بینم دیگری را می بینم."
از سوی دیگر جالب است بدانید که نسخه سخنان شمس در بین مریدان مولوی به عنوان «مقالات» شهرت نداشته بلکه به نام «خرقه شمس تبریزی» شناخته می شده است. این تعبیر نیز از سخنان شمس گرفته شده است.
مرسوم بوده که مشایخ تصوف، مریدان خود را به چله می نشاندند و تلقین ذکر می کردند و بالاخره خرقه می پوشاندند و این علامت انتساب مرید بود به شیخ. از نگاه عرفا خرقه رابطه ای است در میان شیخ و مرید، و نشانه تسلیم و سرسپردگی مرید در برابر شیخ است. شمس از انجام این گونه مراسم دوری می کرد و حتی خود را از این مراحل بالاتر می دانست.
می گفت: "من شیخ را می گیرم و مواخذه می کنم نه مرید را، آنگه نه هر شیخ را، شیخ کامل را"
شمس در جوانی مرید شیخ ابوبکر سله (سبد) باف تبریزی بود که از مشایخ بلندآوازه آن عصر به شمار می رود و نسبت به مراسم معمول متصوفه بی اعتنا بوده است و حتی شمس در این باره گفته است: "آن شیخ ابوبکر را خود این رسم خرقه دادن نیست."
روزی از شمس پرسیدند که سند خرقه خود را بازگو، با لحنی طنزآمیز پاسخ داد: "ما را رسول علیه السلام در خواب خرقه داد، نه آن خرقه که بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تونها (گلخن) افتد، بلکه خرقه صحبت. صحبتی نه که در فهم گنجد. صحبتی که آن را دی و امروز و فردا نیست. عشق را با دی و با امروز و با فردا چه کار ؟"
«خرقه صحبت» شمس، استعاره از سخن و راه و روش اوست که به مستعدان عرضه می کند. «او از من خرقه خواسته، و مولانا گفته خرقه نیست قاعده من. خرقه من صحبت است و آنچه تو از من حاصل کنی؛ خرقه من آنست. چون وقت آن آید من خرقه تو به یر تهم و تو خرقه من...»
شمس به اصطلاح اهل عرفان، صاحب حال و قال هر دو بوده اما متأسفانه با آن همه نکته سنجی و سخن آرائی که داشته، کتابی ننوشته است. شاید اگر می نوشت بزرگترین شاهکار نثر فارسی می شد.
مولوی در غزل های خود بارها از قوت کلام و شیرینی گفتار شمس سخن گفته است و حتی گاه در برابر گیرایی سخن او، از غزلهای شیوا و دل انگیز خود، اظهار ملالت کرده است. شمس خود نیز به قوت کلام خود آگاه بوده است.
در مقالات می گوید: "آن کس که به صحبت من ره یافت علامتش آن است که صحبت دیگران بر او سرد شود و تلخ شود ... چنان سرد شود ... که نتواند با ایشان صحبت کردن». شمس از قول مولانا نقل می کند که می گوید: «از وقتی با تو آشنا شدم این کتابها در نظرم بی ذوق شده است."
شمس از اینکه مردم روزگارش سخن بلند او را نمی فهمند، آنان را معذور می داند و با لحنی حماسه وار می گوید: "این مردمان را حق است که با سخن من اُلف (= موانست و الفت) ندارند. همه سخنم به وجه کبریا می آید، همه دعوی می نماید ... سخنی می شنوند نه در طریق طلب و نه در نیاز، از بلندی (= از آسمان) به مثابه ای که بر می نگری کلاه می افتد."
حتی دشمنان و بدخواهان شمس نیز قدرت بیان و قلم او را می ستودند.
افسون قنبری
117